پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناك مرگ، ناگهان بوي عطر شكلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع كرد و از جايش بلند شد.
همانطور كه به ديوار تكيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار
مكافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون
آن خيره شد.
او روي ميز ظرفي حاوي صدها تكه شكلات محبوب خود را ديد و با خود فكر كرد يا
در بهشت است و يا اينكه ... همسر وفادارش آخرين كاري كه ثابت كند چقدر شيفته و
شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترك
مي كند. او آخرين تلاش خود را نيز به كار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يك تكه
از شكلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس كرد جاني دوباره گرفته
است.
سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد كه ناگهان همسرش با قاشق روي دست
او زد و گفت: دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست كرده ام!
آدمــك آخر دنياست ، بخنـ ــد
آدمك مرگ همين جاست ، بخند
آن خدايي كه بزرگش خواندي
به خــدا مثل تو تنهاست ، بخند
دستخطي كه تو را عاشق كرد
شوخـ ــي كاغذي ماست ، بخند
فكر كن درد تو ارزشمنـــد است
فكر كن گريه چه زيباست ، بخند
صبح فردا به شبت نيست كه نيست
تازه انگار كه فرداست ، بخنـــ ـــد
راستــي آنچه به يادت داديم
پر زدن نيست كه درجاست ، بخند
آدمك نغمه ي آغاز نخوان
به خدا آخر دنياست ، بخند