معرفی وبلاگ
من آنم که هرکس یادگاری از درد بر دلم گذارد و رفتـــ ! من آنم که هرچه زجـرم دادند کینه شان را به دل نگرفتم ؛ لحظه ها را میگذراندیــ ــم تا به خوشبختی برسیــم! غافل از اینكه خوشبختی در آن لحظه ها بــود كه گذراندیــم !! اَللُهـمَ عَجل لِولیــکَ الفَـــ ــرج
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 9324
تعداد نوشته ها : 6
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
GraphistThem272

پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناك مرگ، ناگهان بوي عطر شكلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع كرد و از جايش بلند شد.


همانطور كه به ديوار تكيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مكافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد.


او روي ميز ظرفي حاوي صدها تكه شكلات محبوب خود را ديد و با خود فكر كرد يا در بهشت است و يا اينكه ... همسر وفادارش آخرين كاري كه ثابت كند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترك مي كند. او آخرين تلاش خود را نيز به كار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يك تكه از شكلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس كرد جاني دوباره گرفته است.


سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد كه ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست كرده ام!


منبع:

http://www.asriran.com/fa/news/317268/پیرمرد-و-شکلات 

دسته ها : ادبي
چهارشنبه شانزدهم 11 1392 18:0
X