پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناك مرگ، ناگهان بوي عطر شكلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع كرد و از جايش بلند شد.
همانطور كه به ديوار تكيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار
مكافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون
آن خيره شد.
او روي ميز ظرفي حاوي صدها تكه شكلات محبوب خود را ديد و با خود فكر كرد يا
در بهشت است و يا اينكه ... همسر وفادارش آخرين كاري كه ثابت كند چقدر شيفته و
شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترك
مي كند. او آخرين تلاش خود را نيز به كار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يك تكه
از شكلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس كرد جاني دوباره گرفته
است.
سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد كه ناگهان همسرش با قاشق روي دست
او زد و گفت: دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست كرده ام!
منبع: