معرفی وبلاگ
من آنم که هرکس یادگاری از درد بر دلم گذارد و رفتـــ ! من آنم که هرچه زجـرم دادند کینه شان را به دل نگرفتم ؛ لحظه ها را میگذراندیــ ــم تا به خوشبختی برسیــم! غافل از اینكه خوشبختی در آن لحظه ها بــود كه گذراندیــم !! اَللُهـمَ عَجل لِولیــکَ الفَـــ ــرج
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 9286
تعداد نوشته ها : 6
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
GraphistThem272
آدمي بد كار به هنگام مرگ فرشته اي را ديد كه نزديك در دروازه هاي جهنم ايستاده بود.

فرشته اي به او گفت: يك كار خوب در زندگيت انجام داده اي و همان به تو كمك خواهد كرد. خوب فكر كن چي بوده!

مرد به ياد آورد كه يك بار هنگامي كه در جنگل مشغول رفتن بود عنكبوتي را سر راهش ديد و براي آنكه آن را زير پا له نكند مسيرش را تغيير داد.

فرشته لبخند زد و تار عنكبوتي از آسمان پايين آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده اي از جهنمي ها نيز از فرصت استفاده كرده تا از تار بالا بيايند. اما مرد آنها را به پايين هل داد مبادا كه تار پاره شود. در اين لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط كرد.

فرشته گفت: افسوس! تنها به فكر خود بودن همان يك كار خوبي را كه باعث نجات تو بود ضايع كرد.
 
دسته ها : ادبي
چهارشنبه شانزدهم 11 1392 18:2

پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناك مرگ، ناگهان بوي عطر شكلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع كرد و از جايش بلند شد.


همانطور كه به ديوار تكيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مكافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد.


او روي ميز ظرفي حاوي صدها تكه شكلات محبوب خود را ديد و با خود فكر كرد يا در بهشت است و يا اينكه ... همسر وفادارش آخرين كاري كه ثابت كند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترك مي كند. او آخرين تلاش خود را نيز به كار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يك تكه از شكلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس كرد جاني دوباره گرفته است.


سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد كه ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست كرده ام!

دسته ها : ادبي
چهارشنبه شانزدهم 11 1392 18:0

آدمــك آخر دنياست ، بخنـ ــد

آدمك مرگ همين جاست ، بخند

آن خدايي كه بزرگش خواندي

به خــدا مثل تو تنهاست ، بخند

دستخطي كه تو را عاشق كرد

شوخـ ــي كاغذي ماست ، بخند

فكر كن درد تو ارزشمنـــد است

فكر كن گريه چه زيباست ، بخند

صبح فردا به شبت نيست كه نيست

تازه انگار كه فرداست ، بخنـــ ـــد

راستــي آنچه به يادت داديم

پر زدن نيست كه درجاست ، بخند

آدمك نغمه ي آغاز نخوان

به خدا آخر دنياست ، بخند



دسته ها : ادبي
پنج شنبه دهم 11 1392 21:16
X